عشــــــــــق ماندگـــــــــــار

بایست و تماشا کن کسی که برای ماندنت دست به دعا داشته امروز برای

 

 

رفتنت نذر کرده

 

 

 

در همین حوالی کسانی بودنت که تا دیروز میگفتتند بدون تو نفس هم

 

نخواهند کشید اما حالا در اغوش دیگری نفس نفس میزنند

 

 

 

به تلافی دل شکسته ام هزاران دل را میشکنم گناهش پای کسی که

 

دل مرا شکست

 

ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت

 

 

 

سهمیه هوای من هم برای تو برای نفس نفس زدن در اغوش تو لازمت میشود

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 / 10 / 1392برچسب:,ساعت 15:17 توسط فاطمه |

 

من زانوهایم را در اغوش کشیدم

 

وقنی تو برای در اغوش کشیدن دیگری زانو زده بودی

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 / 10 / 1392برچسب:,ساعت 15:8 توسط فاطمه |

 

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

 

نخواست او به منه خسته بی گمان برسد

 

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

 

کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد

 

چه میکنی؟اگر او را که خواسته ای یک عمر

 

به راحتی کسی که از راه ناگهان برسد

 

رها کنی برود از دلت جدا باشد

 

به انکه دوست ترش داشته به ان برسد

 

رها کنی بروند دوتا پرنده شوند

 

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

 

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

 

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

خدا کند که...نه نفرین نمیکنم

 

که مبادا به انکه عاشق او بوده ام زیان برسد

 

خدا کند که فقط این عشق از سرم برود

 

خدا کند که فقط زود ان زمان برسد

 

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 / 10 / 1392برچسب:,ساعت 14:57 توسط فاطمه |

 

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق

 

عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

 

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق

 

خوشا رسوایی و بد نامی عشق

 

خوشا عاشق شدن اما جدایی

 

خوشا عشق نوای بی نوایی

 

سوشا در سوز عشقی سوختن ها

 

درون شعله ای افروختن ها

 

اگر میداد لیلی کام مجنون

 

کجا افسانه میشد نام مجنون

 

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق

 

یکی در این میان مجنون شد از عشق

 

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 / 10 / 1392برچسب:,ساعت 14:53 توسط فاطمه |

 

باز هم قلبی به پایم افتاد

 

باز هم چشمی به رویم خیره شد

 

باز هم در گیرودار یک نبرد

 

عشق من بر قلب سردی چیره شد

 

باز هم از چشمه لبهای من

 

تشنه ای سیراب شد سیراب شد

 

بر دوچشمش دیده میدوزم به ناز

 

خود نمیدانم چه میجویم در او

 

من صفای عشق میخواهم از او

 

تا فدا سازم وجود خویش را

 

او تنی میخواهد از من اتشین

 

تا بسوزاند در او تشویش را

 

او به من میگوید ای اغوش گرم

 

مست نازم کن که من دیوانه ام

 

من به او میگویم ای نا اشنا

 

بگذر از من،من تو را بیگانه ام

 

+ نوشته شده در سه شنبه 22 / 10 / 1392برچسب:,ساعت 1:58 توسط فاطمه |