رفت ...
نخواست ...
رفت ...
این روزا وقتی که البوم دلو وا میکنم
همه جا عکس قشنگ تو رو پیدا میکنم
حرفایی که تو برام دیکته میکردی یادته؟
حالا من جمله به جمله واست انشا میکنم
ظهر یه روز تابستون تو قسم خوردی برام
که تو خوابم همیشه تو رو تماشا میکنم
تو داری با همه عشقت منو حاشا میکنی
باز دارم این همه ظلم تو رو حاشا میکنم
اگه یاد حرفا و خاطره هامون بذاره
بهار گم شدمو دوباره پیدا میکنم
نمیدونی تو این روزا چقد از زندگی سیرم
دارم میمیرم از اینکه تو رفتی و نمیمیرم
نمیدونی تو این روزا چقد یاد تو می افتم
ته دنیام نزدیکه نگاه کن کی بهت گفتم
کجا باید برم بی تو تویی که قد دنیامی
که هر جایی رومیبینم نبینم پیش چشمامی
برم هرجای این دنیا شبم با بغض دم سازه
اخه هرجا که چیزی هست منو یاد تو میندازه
نمیدونم تو این برزخ کی از این درد میمیرم
نمیدونم چرا یک شب فراموشی نمیگیرم
منو اینجا بکش وقتی قراره تازه رویاشی
اگه تا اخر دنیا قراره تو دلم باشی
پارسال با او زیر باران راه میرفتم
امسال راه رفتن او را با دیگری در زیر باران اشکهایم دیدم
شاید باران پارسال اشکهای فرد دیگری بود...
بایست و تماشا کن کسی که برای ماندنت دست به دعا داشته امروز برای
رفتنت نذر کرده
در همین حوالی کسانی بودنت که تا دیروز میگفتتند بدون تو نفس هم
نخواهند کشید اما حالا در اغوش دیگری نفس نفس میزنند
به تلافی دل شکسته ام هزاران دل را میشکنم گناهش پای کسی که
دل مرا شکست
ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت
سهمیه هوای من هم برای تو برای نفس نفس زدن در اغوش تو لازمت میشود
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به منه خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد
چه میکنی؟اگر او را که خواسته ای یک عمر
به راحتی کسی که از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به انکه دوست ترش داشته به ان برسد
رها کنی بروند دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که...نه نفرین نمیکنم
که مبادا به انکه عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود ان زمان برسد
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق
خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق
خوشا رسوایی و بد نامی عشق
خوشا عاشق شدن اما جدایی
خوشا عشق نوای بی نوایی
سوشا در سوز عشقی سوختن ها
درون شعله ای افروختن ها
اگر میداد لیلی کام مجنون
کجا افسانه میشد نام مجنون
هزاران دل به حسرت خون شد از عشق
یکی در این میان مجنون شد از عشق
باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیرودار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد سیراب شد
بر دوچشمش دیده میدوزم به ناز
خود نمیدانم چه میجویم در او
من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من اتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای اغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او میگویم ای نا اشنا
بگذر از من،من تو را بیگانه ام
میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش
بخدا میبرم از شهر شما دل شوریده و ویرانه خویش
میبرم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه ی امید محال
میبرم زنده به گورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال.